بسیج , راز عشق و ایمان

تصاویر شهیدان راه انقلاب

بسیج , راز عشق و ایمان

تصاویر شهیدان راه انقلاب

عدالت - به یاد شهداى تفحص

به همراه بچه هاى تفحص بودیم و از همراهى شان کسب فیض مى کردیم گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستیم از جمله پاى خاطرات جانباز شهید حاج على محمودوند.
خاطره اى که در ذیل مى آید نقل از اوست که قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نکنم! و حالا که محمودوند گرامى در بهشت آرمیده است نقل این خاطره شاید نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتى(فکه) از واحد تخریب لشکر ۲۷ به گردان ها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود. یک شب که در گردان خواب بودیم متوجه شدم شخصى که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود....

آب دبه بعد از گذشت 12 سال هنوز گوارا بود

در فکه کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی‌اش بود. یکی از دبه‌ها ترکش خورده و سوراخ شده بود ولی دبه‌ دیگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را که باز کردیم، با وجود این‌که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می‌گذشت، آب آن دبه بسیار گوارا و خنک بود.

نام کوچک او عشقعلی بود ...


آخرین روز سال امام علی (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشورای آن روز هم متوسل شدیم به‌منظور عالم، حضرت علی (ع)، همه بچه‌ها با اشک و گریه، آقا را قسم که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده‌اند. از امیرالمومنیین (ع) خواستیم تا شهیدی بیابیم رفتیم پای کار، همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم مشغول کند‌وکاو شدیم آن روز اولین شهیدی را که یافتیم با مشخصات و هویت کامل پیدا شد نام کوچک او عشقعلی بود.

سجده ابدی


بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.
پاى کار که رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع کردند به کندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پائین کردیم، ولى هیچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. مى خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار یکى مى گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...» ....

مادر چگونه فرزندش را شناخت...

پیکر یکی از شهدا به ‌نام احمدزاده را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم و هیچ پلاکی و مدرکی نداشت تحویل خانواده‌اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط می‌گفت: این بچه‌ من نیست حق هم داشت او درهمان لحظات تکه ‌پاره‌های لباس شهید را می‌جست که ناگهان چیزی توجه‌اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان‌ها برد و خودکار رنگ و رو رفته‌ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم برروی کاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسید و گفت: این دست‌ خط پسر من است. این پیکر پسرمه، خودشه.

شهید امیر حاج امینی

شهید امیر حاج امینی

بیسم چی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)


گوشه ای از سخن احسان رجبی (عکاس) در مورد عکسی که پس از شهادت شهید حاج امینی گرفت :

بعد رفتم سراغ امیر حاج امینی. او هم راحت آرمیده بود. گویی مدت هاست که در خواب است. چهره درشتی از او گرفتم و بعد تمام قد .

هیچ وقت فکر نمی کردم که عکسی که می گیرم به این اندازه مشهور شود. خوشحالم از این که این عکس آرامش خاطری است برای همه خانواده های شهدا. آنها که عکس و تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته وقی به شهادت رسیده است. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می کند.

گفته می شود تا کنون هشتصد هزار نسخه از این عکس چاپ شده است اما من نمی دانم، الان مادر این شهید کجاست؟ شنیده ام از تهران کوچ کرده است. پدر شهید، فوت کرده و مادرش در یکی از روستاهای ساوه به سر می برد. نمی دانم آیا کسی به مادر او سر می زند یا نه؟
دوست دارم یک روز با دوربین سراغ این مادر بروم، مادری که فرزندش، با آرامشی ملکوتی، آنچنان زیبا به شهادت رسیده و با تصویرش خیلی ها اگر خودمانی بخواهم بگویم؛ صفا می کنند.


منبع : تبیان